قصر زمرد 🏰
فصل اول
پارت اول
چه حسی داره اگه یه روز بیان و بگن که دیگه قرار نیست سرزمین مادری و همه ی اون کسایی که از صمیم قلب دوسشون دارید دیگه وجود داشته باشند.
حس بدیه ....خیلی بد.....این که خونتو رو جلوی چشمت تصاحب بکنن و تو توان مقاومت و جلوگیری از این اتفاق رو نداشته باشی.
احتمالا در اون لحظه حس نفرت و انتقام تمام وجودتو پر میکنه!
اما پرنسس کوچولوی قصه ی ما کوچیک تر از اونی بود که حتی این چیز هارو درک کنه .
یک روز هم از به دنیا اومدنش نگذشته بود که مجبور شد از همه چیزش دست بکشه.
🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰
مردم گروه گروه به سمت قصر می امدند تا به پادشاه و ملکه تبریک بگویند و به دنیا اومدن شاهدخت کوچکشان را جشن بگیرند .
به دنیا اومدن یک وارث جدید انهم یک دختر شبهه هایی به وجود می اورد و از نظر سیاسی مورد اهمیت بود ولی خب در عین حال و جود یک وارث پادشاهی را قوت می بخشید و به مردم سرزمین قوت قلب می داد .
طبل نوازان شروع به نواختن کردند و این خبر از اغاز رسمی جشن می داد :
_خانم ها ،اقایان ....خوش آمدید! ما امروز اینجا جمع شدیم تا........
صدای وزیر ،مشاور و دست راست شاه ادوارد در میان هیاهوی بسیار جمعیت گم بود .
مردم از سرتا سر قلمرو پادشاهی و همین طور از سرزمین های دیگر امده بودند
و بهمراهشان بسیاری از حرف های گفته و نا گفته ای که خاله خانباجی های کوچه بازاری یا اشراف زادگان فیس افاده ای در زیر باد بزن ها و پارچه های حریر صورت بندشان قایم کرده بودند.
از همه جا صدای پچ پچ بلند بود ، حتی حرف های صد من یه غاز مردم بین خدمتکاران و خدمتگزاران قصر رخنه کرده بود .
_هه! چه شلوغش کردن ! فکر میکنن حالا که یه شاهدخت از دو سمت اسپارکل ها و اگراست ها وارث تاج پادشاهی شده دیگه همه چیز تمومه ... اما کور خوندن! تازه شروع شده ....فردایی که سر شوهر دادنش به جون هم افتادن میفهمم یه من ماست چقدر کره میده!
_ منم چشم اب نمیخوره! ترو خدا قیافه ی مادر ملکه رو نگاه کن ! عین برج زهرماره 😒 قشنگ معلومه از داماد شاه شمشادش اصلا دل خوشی ندارم !
_ هی شما دوتا دارین اونجا چه غلطی میکنین؟ مگه نمیبینید کلی کار رو سرمون ریخته ؟ برید پی کارتون ببینم !
دو خدمت کار جوان دست پاچه چشمی گفتند و به سمت مهمانخانه ی قصر رفتند ؛ حسابی که از دید سر خدمتکار دو شدند دوباره حرفهایشان از سر گرفته شد .
_ تازمانی که فقط اسپارکل ها و اگراست ها بودن ، اوضاع یکم بهتر بود !
یکی بود از هم جداشون کنه ،پا در میونی کنه نزاره به جون هم بیوفتن.....
اما حالا چی؟ هر کدوم از خاندان ها پشت یکیو گرفته .....حتی من شنیدم می خوان سرزمین رو به دوقسمت شمالی و جنوبی تقسیم کنند !
_وا! مگه میشه؟
_ اره بابا تو اتاق بانو بودم که به گوشم خورد ..... مطمئنم که یه خبرایی هست .
_ بیا بریم دختر اگه باز بیان ببینن که سر هیچ کاری نیستیم دخلمون اومده ....
اصلا این چیزا به ما چه !
بیا تا نیومدن دهنمونو ندوختن ..........
دعوا و جنگ بر سر قدرت در میان سران قبایل مختلف واندرلند اصلا چیز عجیبی نبود.
مردم به این چیز ها عادت داشتند ......اخرش هم برای همه قابل پیشبینی بود.
اما چیزی که هیچ کس در ان زمان پیشبینی نمی کرد ...... شکل گرفتن یک قدرت تازه بود!