آینده ی روشن 🍄
پارت سوم (ای کاش تک فرزند بودم بخش اخر )
مامان به همه اطمینان داد : من حالم خوبه دخترا ! نگران نباشید .
ماری رفت و یک لیوان اب از اشپزخانه اورد و مامان در حالی که یک مقدار از اون اب رو می خورد ،صدایش را صاف کرد و با شور ذوق ادامهداد : و اما اون خبر بزرگ و مهم .....خیلی دلم می خواست پدرتون اینجا بود و خودش خبر رو بهتون می داد ...
مامان کمی سکوت کرد و در حالی که دستش رو رو ی شکمش گذاشته بود گفت: بچه ها قراره یک عضو جدید به خانوادمون اضافه بشه !
با این حرف مامان انگار تو سالن توپ در کرده بودند ....سکوت ! هیچ کس هیچی نمی گفت !
همه با دهان باز مامان رو نگاه می کردیم .
ماری اروم و شمرده شمرده گفت : یعنی .....از .....این .....به .....بعد .....
مارتا وسط حرفش پرید و تمامش کرد : میشیم ششتا؟!
ماریان شروع به وز وز کردن کرد و از اونجایی که سینی شینی حرف می زند دست و پا شکسته گفت : یعنی داریم شاحب یه برادر چچو چیکتر میشیم ؟
اخ جون !
مارتا گفت : از کجا معلوم دختر نباشه !؟
مامان توضیح داد : این موضوع تا بهار یک رازه !
ماتیلدا مثل دلقک ها شروع به ادا دراوردن کرد : یه برادر ، یه برادر .....
همه ی این ها اما اهمیتی نداشت .....
چیزی که همه بود این موضوع بود که ما داریم ۶ نفر میشیم .
در اون لحظات حس کسیو داشتم که داخل یک قایق نجات پر ادم نشسته و ازش می خوان که کمی جمع تر بشینه چون یک نفر دیگه هم داره میاد !
اما دلم نخواست مامان رو ناراحت بکنم پس منم شروع به خوشحا.......
در به طرز وحشیانه ای باز شد و کله ی زرد ماریا در چهار چوب در ظاهر شد .
_ داشتی چکار می کردی ؟
مری _ جین که رشته ی افکارش پاره شده بود با دلخوری پاسخ داد: داشتم یکم گذشته رو مرور می کردم!
بعد با هر زحمتی که بود بلند شد و تا قفسه های کتاب خودش را رساند .
ماریا که هول شده بود به سمتش دوید : واستا ، واستا .....نباید زیاد به خودت فشار بیاری تو مریضی !
مری جین لبخندی زد : ته تغاری .... من یکم سرما خوردم نه چیز دیگه ای ..... هنوزم می تونم راه برم ....
ماریا مشخص بود که هنوز قانع نشده مری جین دفترچه را داخل کتاب خانه گذاشت و رو زانو نشست تا هم قد دخترک شش ساله بشود : خواهر کوچولوم بهت قول میدم که حال من خوبه !
ماریا : اما ....
مری جین نمی خواست چیزی بیشتر از این بشنوه : حالا چرا اومده بودی طبقه ی بالا ؟
و اشاره کرد که بیاد همراهش لبه ی تخت بشینه .
مارتا : هیچی دلیل خاصی نداشت .......
و بعد با سرعت بلند شد و درحالی که میدوید فریاد زد : خدا جون من ! هنوز ماکتم مونده !
همیشه برای این که بخواهد از زیر کاری در برود همین جور می کند .
مری جین خودش را روی تخت پرت کرد و به سقف خیره شد .......یه سرما خوردگی کوچیک!؟ هه ! چه حرفا ! بیماری اون چیزی فرا تر از این حرفا بود ، و این را فقط خودش و ادرین می دانستند ......
احساس کرد که هوای اتاق برایش سنگین شده برای همین به بالکن پناه برد ، ماه جولای بود و هوا در ان حوالی بر خلاف شهر مطبوع و خنک بود .
سعی کرد کمی نفس بکشد .....با هر نفس عمیقی که می کشید تصویری از گذشته در ذهنش شکل می گرفت ......
مری جینی که شاد داره از مدرسه بر می کرده ....
صدای اژیر خطر بلد میشه
یک اکوما زده اونجاست
لیدی باگ و کتنوار پیداشون میشه
مری جین یه گوشه پنهان شده
ناگهان صدای ابر قهرمان هارو میشنوه
اونا دارن باهم حرف میزنن
صداشون برای مری جین اشناست
مری جین از پناگاهش بیرون میاد
شرور یه ضربه به لیدی باگ میزنه
لیدی باگ پرت میشه
کتنوار از کاتالیز گرش استفاده میکنه
به سمت شرور حمله ور میشه
شرور از اون جاخالی میده
کتنوار و مری جین چشم تو چشم میشن
بنگ!
و بعدش فقط سیاهی و سیاهی و سیاهی .......