اینده روشن 🍄
پارت دوم ( ای کاش تک فرزند بودم بخش دوم)
ماری که از همه بزرگ تر بود چند روز پیش زمزمه های این ارزو رو ببن بچه ها پخش کرده بود و گفته بود که با اولین کسی که چیزی به غیر از ایکس باکس بخواهد تسویه حساب جانانه ای می کنه .
پس بنابراین نوئل امسال خبری از کتاب ، گیره های مو ، عروسک هایی که مثل بچه های واقعی هستند و مداد رنگی های روغنی نبود.
اون گفت که اگه همه پشت قضیه رو بگیریم مامان و بابا مجبور میشند که قبول کنند.
و این یعنی حتی از اون کادو های احمقانه ، کارت تبریک ها و بسته های شکلات خبری نیست.
ماری به جای بچه کوچک تر ها که نوشتن بلد نبودند نوشت : بابا نوئل عزیز ، ما تمام سال گذشته ، بچه های خوبی بودیم .حالا به عنوان هدیه ی سال نو از تو چیزی نمی خواهیم جز این که لطف کنی و یک ایکس باکس به ما هدیه بدهی .
امضا : ماتیلدا و ماریان
پیوست : شومینه ی ما خراب است ،ولی تو می توانی از راه پنجره ی سالن ، به اینجا بیایی❤️
مارتا اعتراض کرد : پس عروسک های شکم پر من چی ؟ اونارو هم نمی تونم بخوام؟
ماری در حالی که شونه های مارتا رو می فشرد مستقیم تو چشماش زل زد و گفت: نه !عبدا! یا ایکس باکس یا مرگ !
همون طور که گفتم ماری از همه ی ما بزرگتره و چون عینک میزنه فکر میکنه رئیسه .
بخصوص وقتی که بحث یک کار مهم و حساس وسط باشه !
ماری ، مری _جین ، مارتا، ماتیلدا و ماریان اینا اسم خواهر های منه.
داشتن پنج تا بچه تو یک خانواده زیاد مرسوم نیست و با وجود ای وضعیت ، ممکن نیست که جلوی شوخی ها ، اسم های مستعار و حرف هایی که راجب ما میزنند رو بگیریم .
من برای راحتی یک فهرست تهیه کردم به نام «فرهنگ نامه ی اگراست ها » و اون رو داخل دفتر چه ی شخصی طرح کتنوارم نوشتم .
۱:ماری اگراست ۱۰ ساله
ملقب به ماری غرغرو(شخصیت اون واقعا از دست رفته اس)
از نظر شکل و ظاهر دقیقا شبیه مادر است .
خرخون اعظم
تو مدرسه دوست های زیادی ندارد چون همیشه دلش می خواد رئیس بازی دربیاره.
۲: مری _جین اگراست ۸ ساله (خودم)
ملقب به بچه گربه ی لوس (این لقب رو ماری روی من گذاشته چون نمی تونه ببینه که بابا منو بیشتر از همه دوست داره 😝)
از نظر ظاهری دقیقا شبیه پدرم هستم
عشق کتاب
تو مدرسه دوست های زیادی ندارم چون بقیه فکر میکنن عجیب غریبم (دلیلشو بعدا توضیح میدم)
۳: مارتا اگراست ۶ساله
ملقب به مشنگ ، دلیلش کاملا مشخصه!اون همیشه داره گیج میزنه !
از نظر ظاهری موهای هم رنگ مو های مامان داره ولی چشماش کپی چشمای باباست
امسال برای اولین بار رفته مدرسه و تازه با پدیده ای به اسم فوتبال اشنا شده (روزی نیست که در حین به قول خودش تمرین یکی از گلدون های مامان رو دخلشون رو نیاره ،چند روز قبل یکی از قاب عکس های مامان بزرگ رو اورده پایین و هنوز دل بابا باهاش صاف نیست !)
۴: ماتیلدا اگراست ۴ساله
ملقب به تخریب گر ( از بس دست و چلفتی است )
از نظر ظاهری دقیقا شبیه به مارتاعه ، اگر کسی اون ها رو نشناسه فکر میکنن که خواهر های دوقلوعن با یک مقدار تفاوت قد !
اون به مدرسه نمیره هنوز
۵:. ماریان اگراست ۲ ساله
اون هنوز خیلی کوچولوعه و نمی تونم راجبش چیز خواصی بگم و لقب خواصی هم نداره ،البته ماری یک بار پیشنهاد کرد که اسم اون رو بزاریم
ماریان جیشو !
وقتایی که همه با هم میریم گردش یا خرید مردم یک جور عجیبی به ما نگاه می کنن .
پنج تا خواهر با صورت های گرد و سفید مثل هم که مامانشون موهاشونو خرگوشی بافته و پیرهن های صورتی به تنشون کرده !
بیشتر از یک خانواده ی معمولی شبیه به یک جاذبه ی گردشگری هستیم ، مخصوصا که مردم مامان رو با طراحیاش میشناسن!
مامان مارو به سه گروه تقسیم کرده :
بچه بزرگ ها ( من و ماری ) بچه وسطی ها ( مارتا و ماتیلدا ) و ته تغاریمون ماریان .
من و ماری تو یک اتاق می خوابیم و محض احتیاط اتاق را از وسط دو نیم کردیم و اگر کسی
احیانا از سمت اون یکی سر در بیاره باید جریمه بده من و ماری سر این قضیه به توافق رسیدیم و ماری همیشه اون کسیه که جریمه میشه چون طرف اون همیشه مثل بازار شام بهم ریخته اس
البته خودش میگه که این به جور چینش جدیده که من نمی تونم درکش کنم ....چون یک بچه گربه ی لوس و خنگم !
مارتا و ماتیلدا هم تو یک اتاق می خوابند .
و ماریان تنها کسیه که یک اتاق برای خودش داره .
گاهی اوقات دلم می خواست که تم فرزند باشم .
دوست داشتم هر وقت دلم می خواست با کامپیوتر کار کنم ،نه چون ماری بزرگ تره جلوش کوتاه بیام....اما خب ! کدوم ادمی می تونه خانواده ی خودش رو انتخاب کنه ؟
مامان دست هاش رو با کرم سوختگی کمی چرب کرد (اون اولین باره که بعد از چند ماه اشپزی می کنه اونهم به خاطر این که اشپزمان خانم هلن پیر و مهربون به تعطیلات رفته و کسی نیست که غذا بپزه ) و گفت: ماتیلدا دستت رو از تو دماغت در ار ! در ضمن همون طور که گفتم همه بشینید چون خبر مهمی برا تون دارم !
بعد یک اهنگ مخصوص نوئل رو پلی کرد و روی صندلی راحتی وسط سالن نشست و ما احساس کردیم که واقعا لحظه ی حساسیه . مارتا که مدام وول می خورد و ارام و قرار ندارد حالا ارام نشسته بود و در سالن فقط صدای وزش شدید باد که داخل شومینه می پیچید می امد .
مامان گلویش را صاف کرد و پرسید : خب حالا کی می خواد اون خبر مهم رو بدونه ؟
بچه وسطی ها دست بلند کردند و گفتند : من ، من !
و ماریان به خیال این که قراره کاری رو بدون اون انجام بدیم شروع به جیغ و ویغ کرد : اول من ، اول من !
دیگه صدا به صدا نمی رسید، همه داشتند داد میزنند که زود تر از بقیه خبر رو بشنوند .
به همین دلیل یکهو رنگ مامان حسابی پرید و از کوره در رفت : ساکت باشید ! اینجوری چه جوری می خوا.....
بعد یکدفعه حرفش رو قطع کرد و دستش رو رو شکمش گذاشت و صورتش جمع شد .
ماهم دوباره سر و صدامان بلند شد :
مامان ! مامان ؟
در یک لحظه هممون دورش جمع شدیم .
مارتا ارام دست مامان را نوازش می کرد و من با تقویم داخل سالن بادش می زدم و ماری هم مثل برق رفت به اشپز خانه تا برایش یک لیوان اب بیاره .
وقتی برگشت داد زد : برید عقب مگه نمی بینید حالش خوب نیست !بزارید نفس بکشه !
مامان کمی چشمانش رو باز کرد و گفت: ویزیم نیست فقط یهو گرمم شد ، نگران نباشید!
مامان به ندرت عصبانی می شد ؛ اصلا عصبانی نمی شد .
وقتی که شیطنت یا خراب کاری می کردیم همیشه با خنده و بازی جمع و جورش می کردیم .
و حالا او امشب دو بار از کوره در رفته بود و حالا هم که رنگ پرید و بی حال روی صندلی راحتی افتاده بود .
ترس حسابیی به جونم افتاده بود .
جون بابا به مامان بند بود و جون من به بابا !
اگه بلایی سرش می امد چی ؟
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄
لایک و کامنت فراموش نشود 😉